امشب همه از خاطرات قدیم می گویند...اما این شب ها جایی دیگر ...همه دور عمه جمع اند... و عمه از یتیم نوازی های علـــــی می گوید...داستان علی و فاطمه را ... داستان عمو حسن را ... داستان محسنی که نبود ... داستان عبدالله و قاسم... داستان کرب و بلا ... اما در این میان همه مشتاق داستان عمو عباس... می خواهند بدانند آخر عباس آب آورد؟ ... و باز سکینه بود که ... و این داستان را خودتان ادامه بدید...

ورودی خرابه شام ...

 

طلوع می کند آخر طلیعه موعود... مسیر قبله عوض می شود به سوی حســـــــــــــین...

 

قرار بود متن قبلی پـــــــی نوشت نداشته باشد

اما

یکی از سادات

پی نوشت ننوشته را تا ته خوانــــد

خلاصه

این دالان ، حرف ها برای گفتن دارد

نمی دانم

شاید

همه کوچه های سنگی

تاریــــــــــــــــــک است و خلوت...

زیر عکس نوشته بودم:

 ورودی خرابه

اما این تصویر ورودی بازار شام است

خودمانیم

آدم بزرگش اگه غریب باشه ، رغبت نداره این جا بره

چه برسه به ...

و حرف هایی که مـــــــــــــــــــاند و من...

عمّه در چشم تو پیداست وَ من 

خواب در چشم تو زیباست وَ من


در میان همه چون مادر تو

خواهرت امّ ابیهاست وَ من


اشبه النّاس به زهرای بتول

عمّه ام زینب کبری ست وَ من


لب من خشک چو صحراست وَ تو

تشنه ی کام تو دریاست وَ من


دیدم آن شب که ز ره جا ماندم 

مادرم فاطمه تنهاست وَ من


خواب رفتم به روی دامن او

خواب دیدم سر باباست وَ من


وقتی از خواب پردیم دیدم 

سیلی و دشمن و صحراست وَ من


بعد از آن شب همه جا تاریک است

شب و روزم شب یلداست وَ من-


-چون عمو روی پر از خون دارم

ماه پر خون تو سقّاست وَ من


چشم خود باز نگه دار پدر! 

عمّه در چشم تو پیداست وَ من