چند وقت بود که می خواستم این مطلب رو بنویسم

شاید نزدیک به یکسال

اما گفتم شاید دوباره قسمت بشه بریم ...

هـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـی

... دم کفشداری حرم حضرت عباس علیه السلام بودم

دوباره اومد طرف من!

اصرار در اصرار که از من یه چیزی بخر

گفتم من که قبلا کمک کردم و ....

گفت حالا از من بخر...

هیچ رقمه کوتاه نمیومد

ازش یه دونه دعای درة التاج خریدم

(کلاً یه کاغذ 4در 5 سانت بود!)

در همین حین برادرش از راه اومد!!

گفت که باید از اون هم یه چیزی بخرم....

دیدم اینجوری فایده نداره

گفتم بیاید با هم بریم دم یه مغازه با هم یه چیزی بخوریم

این برادر 10 و خواهر 7 ساله عرب زبان

گفتن حـــــلوا می خوریم!

گرفتیم و اومدیم سر صحبت رو با این دو عزیز باز کردم

گفت اسمش زهراست ....

بهش گفتم زهرا کجا به دنیا اومدی؟

با همون لهجه عربی و ناز و ادای دخترونه گفت:

زهــرا نه

"خانــــــم" زهرا ....

ــــــــــــــــــکــــــــــــا تــــــــــــــــــــ