خیلی عجیب بود....یهو نوشت بچه های ما دارن میرن مناطق زلزله زده برای جهادی!!اصن ما رو میگی.....آخه مصادف شد با پست "جهادی در آذربایجان"!

جمعه هفته پیش قرار بود ساعت 7 راه بیفتیم.....نشون به اون نشون که ساعت دو نیم راه افتادیم:دی

من هیچ کدوم از دوستان رو نمیشناختم!فقط میدونستم دوستان یک دوست هستند!!

وقتی وسایل رو بار زدیم مجبور شدیم بریم هایپر استار(فروشگاهی بزرگ در غرب تهران!اصن یه وسعتی داره ها....فقط یه جیب پر از پول میخواد که بری توش!!)برای خرید چادر مسافرتی!

خلاصه سرتون رو درد نیاریم!تو ظل آفتاب زدیم به جاده!مگه میرسیدیم......؟؟


یه کوره متحرک بود برای خودش!

حدود یک بامداد بود که رسیدیم اهر در 100 کیلومتری تبریز.رسیدیم به پارک(اسمش یادم نمیاد!)همه پارک پر از چادر بود.خیلی ها نگران از پس لرزه ها همچنان در خیابان زندگی می کردند....واقعا وضعیت سختی بود.تا نچشیم نمی فهمیم!(البته خدا برای هیچ کس نیاره:(...)


رفتیم مقر سپاه.صبح کله سحر(ساعت 10 اینا)به سمت روستای اورنگ(همون روستایی که حضرت آقا هم تشریف بردن)حرکت کردیم.


کار آوار برداریش تقریبا رو به اتمام و برخی از ساختمان ها در حال پی ریزی بود!نماز رو خوندیم و قرار شد از مدرسه روستا -که قرار بود محل اسکان ما و گروه های جهادی باشه- بازدید کنیم.وانگهی(!)مطلع شدیم حیاط مدرسه شده آغل گاو ها و گوسفندان!!و متاسفانه دام های روستا به بیماری ای مبتلا شده بودند که قابل سرایت به انسان بود.برخی از اهالی هم دچار اسهال شده بودند.

امامزاده ای که در اثر زلزله تخریب شد....

با دهیار صحبت کردیم قرار شد که مدرسه رو تمیز کنیم اما یه مشکلی وجود داشت.اثاثیه برخی از اهالی در مدرسه بود.رایزنی های مسئول گروه ما هم جواب نداد و نتونست اهالی رو راضی کنه که وسایلشون رو توی یه چادر بذارن.خلاصه مصلحت بر این شد که از روستا بیایم بیرون.خوب نبود که به این نحو در روستا مستقر بشیم.اما مردم خونگرم و با صفایی داشتن.شاید ما هم اگر توی اون وضعیت بودیم همین رفتار رو داشتیم.....


بچه های روستای اورنگ....

 

حدود یک روز و نیم داشتیم روستاهای اهر رو می گشتیم تا اینکه آخرین روستا شد محل اسکان ما.....روستای هولاند(به قول رفقا ، هلند!)

غروب بود که رسیدیم.با اهالی صحبت کردیم.خیلی گرم ازمون استقبال کردن.پایین روستا ، نزدیک یک چشمه چادر ها رو برپا کردیم و وسایل رو از ماشین ها پیاده کردیم.البته با نور ماشین و سه نفری!(یه قلم وسیله،موتور برق200 کیلویی بود!!!)نماز رو خوندیم و رفتیم توی چادر.....سرد بود!خیلی سرد بود!اهالی میگفتن اینجا گرگ داره!حالا ما هم می ترسیدیم چون هم تاریک بود هم صدای عوعوی سگ از دور میومد.....شام که نداشتیم!گفتیم یه بیسکویت بخوریم!تا اولی رو خوردیم زمین لرزید!!!ما رو میگی؟ رنگمون پرید!پریدیم از چادر بیرون:)))قیافه ما دیدنی بود!!!

تاریکی...ترس....زلزله....گرگ!

رفتیم بخوابیم بلکه از خیالات حمله گرگ در بیابیم.ساعت 2 بود که صدای گروپ یه چهار پا اومد که پرید توی نیسان!ما که گفتیم کارمون تمومه!واقعا ترسیده بودیم.یه چنگ میزد چادر رو پاره می کرد......صبح دیدیم جای پای گربه روی شیشه ماشینه!کلی خندیدیم:))

صبحانه که خبری نبود برا همین رفتیم پیش اهالی.....(و داستان ما با دوستان جهادی ، تازه شروع شد)

ادامه دارد.....

پی نوشت:

استاد عزیزم این پیامک را فرستاد:

خدایا امروز را دیدیم که سران اکثر کشور های جهان از پنج قاره، به احترام نائب مهدی(عج) تمام قد ایستادند؛خدایا فردا را هم به ما نشان بده تا ببینیم که تمام سران دنیا در برابر قائم آل محمد صلی الله علیه و آله دست به سینه ایستادند.....