برنامه حسینی


دیدار امام(ع) با فرستادة عمر بن سعد-1
عبیدالله بن زیاد، عمر بن سعد را با چهار هزار نفر از کوفیان به کربلا فرستاد. عمر سعد یکى از یاران خود، عروة بن قیس، را خواسته و گفت: عروه! نزد حسین(ع) برو و بپرس: در اینجا چه مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنى، چرا از مکه درآمدى؟ عروه گفت: اى امیر! من این روزها با او مکاتبه داشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام و شرم دارم با او روبرو شوم، چنانچه مایلى دیگرى را بفرست. عمر سعد شخص دیگرى به نام [ کثیر ] بن عبدالله سبیعى را که سوارکار جسور و هتّاکى بود، فرستاد. او به سوى امام(ع) رهسپار شد. امام(ع) فرمود: 
شمشیر خود را بگذار تا سخن گوییم. سبیعى گفت: نه: شما احترامى ندارى، من فرستاده عمر سعدم. اگر گوش فرا دهى پیام او را مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسانم وگرنه بر مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گردم. ابوثمامه صائدى به او گفت: من شمشیرت را مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرم. گفت: نه به خدا کسى نباید به شمشیر من دست بزند. ابوثمامه گفت: پس پیام خود را بگو ولى به حسین(ع) نزدیک نشو که تو بَداندیشِ تبهکارى. سبیعى خشمگین شده و نزد عمر سعد برگشت و گفت: اینان نمى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذارند من نزد حسین(ع) درآیم تا پیامت را برسانم. پس قرة بن قیس حنظلى را به سوى امام(ع) فرستاد، او آمد و چون نزدیک سپاه امام(ع) رسید، امام(ع) به یاران خود فرمود: آیا این مرد را مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناسید؟ حبیب بن مظاهر عرض کرد: آرى این مرد از بنى تمیم است. من او را به نیک اندیشى مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناختم و گمانم نبود که اینجا بیاید! حنظلى آمد تا رو بروى امام(ع) ایستاد و سلام عرض کرد و پیام ابن سعد را رساند امام(ع) فرمود: اى مرد! به مولایت بگو، من به اینجا نیامدم مگر آنکه مردم دیار شما به من نوشتند که با من پیمان مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بندند و تنهایم نگذارده و یاری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌م مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنند. اینک اگر نمى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهند بر مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گردم.
دیدار امام(ع) با فرستادة عمر بن سعد-2
شیخ مفید می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نگارد: فرداى آن روز ابن سعد از کوفه با چهار هزار نفر سوار آمد و در نینوا پیاده شد و عروة بن قیس احمسى را نزد امام حسین(ع) فرستاد و گفت: به حسین بگو: چه باعث شده که تو اینجا آمده‏اى و چه منظورى دارى؟ ولى چون عروه از آن افرادى بود که براى امام حسین(ع) نامه نوشته بود لذا خجالت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کشید نزد آن حضرت برود. عمر این فرمان را به تمام آن رؤسائى که براى امام حسین(ع) نامه نوشته بودند عرضه کرد، ولى آنان عموماً نپذیرفتند! پس از این جریان کثیر بن عبد الله شعبى که سوارى بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌باک بود و چیزى از او جلوگیرى نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد برجست و به عمر گفت: من نزد حسین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روم، بخدا قسم اگر بخواهى او را غفلتاً می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کشم! عمر بن سعد گفت: منظور من این نیست که او را غفلتاً بکشی، فقط نزد حسین برو و بگو: چه باعث شده که به این سرزمین آمده. وقتى کثیر متوجه امام حسین(ع) شد و ابو ثمامه صیداوى او را دید به امام حسین(ع) گفت: یا ابا عبد الله! خدا امور تو را اصلاح کند! مردى که خطرناکترین اهل زمین و پر جرأت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین و خون‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ریزترین و پر خدعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین مردم است نزد تو مى‏آید! سپس ابو ثمامه در مقابل کثیر قیام کرد و به او فرمود: شمشیر خود را رها کن! کثیر گفت: نه بخدا! من این عمل را انجام نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهم. من بیشتر از یک فرستاده نیستم، اگر گوش بمن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهید پیغامى را که براى شما آورده‏ام می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گویم و اگر نمى‏پذیرید باز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گردم. ابو ثمامه گفت: پس من قائمة شمشیر تو را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرم تا سخن خود را بگوئى گفت: نه بخدا دست تو نباید به شمشیر من برسد، ابو ثمامه گفت: پس پیغامى که دارى براى من بگو، تا من آن را به عرض امام حسین(ع)  برسانم، ولى من اجازه نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهم تو به آن حضرت نزدیک شوى! زیرا تو شخصى فاجر و تبه‏کار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌باشى. سپس ایشان به یک دیگر دشنام دادند و کثیر بسوى ابن سعد مراجعت نمود و جریان را برایش شرح داد. عمر بن سعد قرّة بن قیس حنظلى را خواست و به او گفت: واى بر تو! نزد حسین برو و جویا شو: چه موجب گردیده که در اینجا آمده است و چه منظورى دارد! هنگامى که قرّه متوجه امام حسین(ع) شد و چشم آن حضرت به وى افتاد فرمود: 
این مرد را مى‏شناسید؟ حبیب بن مظاهر گفت: این مردى است از قبیله حنظله تمیم، او پسر خواهر ما است. من او را به خوبى رأى می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناسم! من او را ندیده بودم که در اینجا آمده باشد. آن مرد همچنان آمد تا بر امام حسین(ع) سلام کرد و پیام ابن سعد را به آن حضرت رسانید. امام حسین(ع) فرمود: اهل شهر شما براى من نامه نوشتند که به این دیار بیایم. اگر از آمدن من ناراضى باشید باز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گردم.
دیدار امام(ع) با فرستادة عمر بن سعد-3
امام(ع) فرمودند: 
ای مرد به مولایت بگو من اینجا نیامده‏ام مگر آنکه مردم دیار شما به من نامه نوشتند که با من پیمان می‏بندند و تنهایم نگذارده یاریم می‏کنند. اینک اگر نمی‏خواهند برگردم.
دیدار امام(ع) با فرستادة عمر بن سعد-4
امام (ع) فرمودند:
 از من به او برسان که اهل این شهر نوشتند به من، یادآور شدند که امامی برایشان نیست و از من خواستند که بر آنان وارد شوم، پس از آنها عهد گرفتم، پس بعد از آنی که هیجده هزار نفر با من بیعت نمودند بر من غدر و نیرنگ بستند. پس هنگامی که نزدیک شدم و فریب بودن آنچه به من نوشتند را متوجه شدم، خواستم به همانجایی که از آنجا حرکت کردم بازگردم که حر بن یزید مانعم شد و سیر نمود تا اینکه مرا در این مکان فرود آورد، و برای من به تو قرابت نزدیک و خویشاوندی است،  اینک اگر نمى خواهند بر مى گردم... قرة نزد عمر سعد برگشته، پاسخ امام(ع) را داد. عمر سعد گفت: امیدوارم خدا مرا از جنگ با حسین نجات دهد. و پاسخ امام(ع) را براى ابن زیاد فرستاد. ابن زیاد نوشت: به حسین بگو: خود و یارانش با یزید بن معاویه بیعت کنند. اگر چنین کنند ما نیز در تصمیم خود می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اندیشیم. چون نامة ابن زیاد به عمر بن سعد رسید، گفت: فکر نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنم ابن زیاد، عافیت و سلامت بخواهد! عمر بن سعد نامه ابن زیاد را براى امام(ع) فرستاد. امام(ع) به فرستادة او فرمود: به این خواستة ابن زیاد هرگز پاسخ نخواهم داد. آیا جز مرگ چیزى بیش خواهد بود؟! خوشا چنین مرگى!

 

 

صدوق از هرثمه بن ابومسلم نقل کرده که گفت: در جنگ صفین، در رکاب على بن ابى طالب(ع) بودیم. چون برگشتیم، در کربلا فرود آمد و نماز صبح را ادا فرمود، سپس از خاک کربلا برداشته بویید و فرمود: شگفتا از تو اى خاک کربلا! انسان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایى از تو بر آیند که بى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حساب وارد بهشت شوند. هرثمه نزد همسر خود که از شیعیان على(ع) بود برگشت گفت: آیا از مولایت ابوالحسن سخنى برایت بگویم؟ او در کربلا فرود آمده و نماز گزارد، سپس از خاک آن برداشته [ بویید و ] فرمود: شگفتا از تو اى خاک کربلا! انسان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایى از تو بر آیند که بى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حساب وارد بهشت شوند. همسر هرثمه گفت: اى مرد! امیر مؤمنان(ع) جز حق نمى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوید.چون امام حسین(ع) به کربلا آمد، هرثمه گوید: من در سپاهى بودم که عبیدالله بن زیاد به کربلا فرستاد. چون جایگاه فرود على(ع) و آن درخت را دیدم، سخن على(ع) به یادم آمد. بى درنگ بر شتر خود سوار شده، محضر امام(ع) رسیده و بر او سلام کردم و از سخن پدرش امیر مؤمنان(ع)، پیرامون این دشتى که منزل گزیده خبرش دادم. فرمود: آیا با مایى یا بر ما؟ گفتم: نه با تو نه بر تو، نوباوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایى را [ در کوفه ] جا گذاشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام که از عبیدالله بن زیاد بر آنان بیم دارم. حضرت فرمود: پس به جایى برو که کشتن ما را نبینى و صداى ما را نشنوى. قسم به آن خدایى که جان حسین(ع) در دست اوست، امروز کسى دادخواهى ما را نشنود در حالیکه به فریاد ما نرسد، مگر خدا او را به رو درون جهنم اندازد.

 

حبیب بن مظاهر نزد امام(ع) آمده عرض کرد: اى فرزند رسول خدا(ص)! در نزدیکى ما قبیله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اى از بنى اسد است به من اجازه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فرمایى نزد آنان رفته و آنان را به یارى تو فرا خوانم؟ امید است خدا آنان را یاور تو کند. امام(ع) فرمود:« ای حبیب! من به تو اذن دادم ». حبیب به صورت ناشناس در تاریکى شب نزد آنان رفت. ایشان حبیب را شناخته دانستند از بنى اسد است. گفتند: چه کار دارى؟ گفت: بهترین ارمغانى را که نماینده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اى براى مردم خود می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورد براى شما آورده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام. آمده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام شما را به یارى فرزند دختر پیامبرتان فراخوانم که او همراه جمعى از مؤمنان است که یک نفر ایشان از هزار نفر بهتر است، آنان او را تنها نگذارند و هرگز رها نکنند. این عمر سعد است که او را محاصره کرده است و شما خویش و فامیل من هستید. اکنون این اندرز را براى شما آورده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام، از من در یارى او پیروى کنید تا بدین وسیله به شرف دنیا و آخرت دست یابید. به خدا سوگند کسى از شما در رکاب فرزند دختر پیامبر(ص) با تحمل سختى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها در راه خدا کشته نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود، مگر آنکه در عالى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین درجات قرب خداوندى رفیق محمد(ص) خواهد بود. عبدالله بن بشر اسدى از جا پرید و گفت: من اولین نفرم که به این دعوت پاسخ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهم سپس این رجز را خواند: این مردم مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانند، آن زمان که جنگ را رها کنند و چون از آن به هم گویند رزم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آوران از بیم باز ایستند، منِ بى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌باک قهرمانى جنگجویم که گویى شیر بیشه دلاوری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام. سپس مردان بنى اسد یک به یک پیش آمده تا نود نفر به هم پیوستند و آهنگ یارى امام(ع) را کردند. در این وقت مردى از قبیله بیرون رفته خود را به عمر سعد رساند و او را از ماجرا آگاه کرد. ابن سعد ازرق را خواسته با چهار صد نفر سوار جنگجو به کمین آنان گسیل داشت. آنان چون در تاریکى شب رو به سوى لشکرگاه امام(ع) آوردند در ساحل فرات، در حالى که فاصلة کمى با سپاه امام(ع) داشتند، با این گروه چهارصد نفرى ابن سعد روبرو شدند. پس دو گروه با هم درگیر شدند و نبرد سختى درگرفت. حبیب بن مظاهر به ازرق فریاد زد: واى بر تو! با ما چکار دارى؟ برگرد و بگذار بوسیله [ کشتن ] ما شخص دیگرى جز تو بدبخت شود. ازرق نپذیرفت و بنى اسد دانستند که توان رویارویى با آنان را ندارند. از این رو پراکنده به سوى قبیلة خویش برگشتند و از بیم شبیخون ابن سعد همان شب کوچ کردند و رفتند. حبیب بن مظاهر نیز نزد امام(ع) آمده و از آن رویداد گزارش داد. امام فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله.

 

ابی مخنف از حمید بن مسلم ازدی نقل کرده که گفت: عبید الله بن زیاد نامه دیگری به عمر سعد نوشت که: میان حسین ع و یارانش وآب فرات جدایی انداز و مگذار یک قطره از آن بچشد به همان سان که با عثمان بن عفان رفتار شد. عمر سعد پانصد جنگجوی سواره را به فرماندهی عمرو بن حجاج در شریعه فرات گمارد. آنان حتی یک قطره آب را از امام ع و یارانش دریغ داشتند. این رویداد سه روز قبل از شهادت امام ع واقع شد. عبید الله بن حصین ازدی ـ که مرگش در بجیله رخ داد ـ به رویارویی امام ع آمده گفت: ای حسین آیا این آب را نمی‏بینی که همچون دل آسمان می‏درخشد؟ به خدا سوگند یک قطره از آن نخواهی چشید تا تشنه‏کام بمیری. امام فرمود: خدایا او را از عطش بمیران و هرگزش نیامرز. مسلم گفت: به خدا قسم! مدتی بعد از آن در بیماریش بود، پس بخدایی که هیچ اهی جز او نیست! به تحقیق او را دیدم که می نوشد تا اینکه شکمش باد می کرد ولی سیرآب نمی شد. و پیوسته چنین بود تا اینکه بدین سبب مُرد. 

 

و سید [ بن طاووس ره ] گوید: به محمد بن بشیر حضرمى، از اصحاب امام(ع)، گفته شد: فرزندت در مرز رى اسیر شده است. گفت: او و خود را به حساب خدا مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذارم. دوست ندارم که او اسیر باشد و من زنده بمانم. امام(ع) سخن او را شنید و فرمود: خدا رحمتت کند. تو از بیعت من آزادى [ برو و ] در راه آزادى فرزند خود بکوش. عرض کرد: چنانچه از تو جدا شوم، درنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها مرا زنده زنده خواهند خورند. امام(ع) فرمود: پس این جامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هاى بُرد را به فرزند خود بسپار تا آن را فدیه برادر خود کند [ و او را برهاند ]. پس پنج جامة برد عطایش فرمود که هزار دینار قیمت داشت.