برنامه حسینی
در نقلی آمده است: زهیر گفت: به این آبادى برویم و در آنجا، که محکم و در ساحل فرات قرار دارد، جاى گزینیم، اگر اینان مانع شدند با آنان مىجنگیم که جنگ با ایشان از جنگ با کسانى که [ چندین برابرند و ] بعداً مىآیند، آسانتر است. حضرت(ع) فرمود: نام آن قریه چیست؟ عرض کرد: عقر [ آتش گداخته یا نازایى ]. امام(ع) فرمود: بارالها! از قریه عقر به تو پناه مىبرم.
ابن اعثم گوید: امام(ع) بامدادان به حدود عذیب هجانات درآمد، به ناگاه حرّ نیز در سپاهش آشکار شد. امام(ع) فرمود: «آن سویت چه خبر؟ فرزند یزید! مگر نگفتی بر این راه باشیم و ما نیز این راه را گرفته و گفتار تو را پذیرفتیم؟» حرّ گفت: راست گفتی ولى این نامه عبیدالله است که به دستم رسیده و در آن نکوهشم کرده و پیرامون کار تو سخت عتابم نموده است. امام(ع) فرمود: «پس بگذار تا در قریه نینوا یا غاضریه فرود آییم». حرّ گفت: نه به خدا نمىتوانم. این فرستادة عبیدالله همراه من است و چه بسا او را مأمور و مراقب من قرار داده است. امام(ع) رو به یکى از یاران خود، زهیر بن قین بجلى، کرد. او به امام(ع) عرض کرد: اى فرزند دخت پیامبر(ص)! اجازه فرما با اینان بجنگیم که هم اینک جنگ با اینان آسانتر از جنگ با سپاهیان بىشمارى است که پس از این خواهند آمد. امام(ع) فرمود: زهیر! راست مىگویى، لیکن آنان را به جنگ نمىترسانم تا آنان آغازگر باشند. زهیر عرض کرد: پس برویم تا به کربلا، که بر ساحل فرات است، در آییم و آنجا باشیم. اگر با ما جنگیدند، با ایشان مىجنگیم و از خدا یارى مىطلبیم. راوى گوید: دیدههاى امام(ع) اشک آلود شد و فرمود: خدایا! خدایا! از اندوه و بلا به تو پناه مىبرم. و همانجا فرود آمد.
در روایتى آمده است: امام(ع) به حرّ فرمود: اندکى برویم، سپس فرود آییم. حرّ همراه امام(ع) آمد تا به کربلا رسیدند. پس حرّ با اصحاب خود جلوی امام(ع) را گرفت و نگذاشت به راه ادامه دهد و گفت: در اینجا پیاده شو که فرات نزدیک توست.
چون صبح شد، پیاده شده، نماز صبح را ادا کردند و با شتاب سوار شدند. حضرت(ع) اصحاب خود را به سمت چپ میل داد و مىخواست آنان را از سپاه حر جدا سازد. و حر مانع شده و مىخواست ایشان را به سمت کوفه برگرداند و آنان امتناع مىکردند، پیوسته چنین بودند تا در حدود نینوا به کربلا رسیدند. ناگاه سوارى کمان بر دوش از جانب کوفه نمودار شد. هر دو سپاه به انتظار او ایستادند. چون نزدیک شد، به حرّ و سپاهش سلام کرد و بر امام(ع) و یارانش سلام نکرد. نامهاى از عبیدالله بن زیاد به حرّ داد که در آن چنین آمده بود: «اما بعد: چون نامهام به تو رسید و فرستادهام نزد تو آمد، [ بى درنگ ] بر حسین(ع) تنگ گیر و او را جز در دشتى بىآب و گیاه فرود نیاور. به فرستادة خود دستور دادهام از تو جدا نشود تا خبر انجام فرمانم را بیاورد. والسّلام». حرّ چون نامه را خواند به کاروان امام(ع) گفت: این نامة امیر عبیدالله زیاد است که فرمانم داده در همین جا که نامهاش رسیده بر شما سخت گیرم و به فرستادة خود دستور داده که از من جدا نشود تا فرمانش را اجرا کنم. یزید بن مهاجر کندى که در سپاه امام(ع) بود به فرستادة ابن زیاد نگریسته او را شناخت و گفت: مادرت به عزایت بنشیند! چه پیامى آوردهاى؟! گفت: من از پیشواى خود پیروى نموده به پیمانم وفا کردم. ابن مهاجر گفت: بلکه پروردگار خود را نافرمانى کردى و در هلاکت خود از پیشوایت پیروى نموده و ننگ و آتش را به دست آوردى. چه بد پیشوایى است پیشواى تو. خداى متعال فرمود: «ما آنان را پیشوایانى قرار دادیم که به آتش فرا خوانند و در روز قیامت یارى نشوند. پیشواى تو از اینان است». حرّ، کاروان امام(ع) را در آن دشت بىآب و آبادانى فرود آورد. امام(ع) فرمود: «بگذار در این قریههاى نینوا و غاضریه یا شفیّه فرود آییم». حرّ گفت: به خدا سوگند، نمىتوانم. این مرد آمده تا مراقب من باشد. زهیر بن قین عرض کرد: اى فرزند رسول خدا(ص)! به خدا سوگند، من آینده را سختتر از حال مىبینم. هم اینک جنگ با اینان آسانتر است از جنگ با سپاهیان بىشمارى که پس از این خواهند آمد. امام(ع) فرمود:«من آغازگر جنگ نخواهم بود». سپس فرود آمد. این رویداد در روز پنجشنبه دوم محرم شصت و یک قمرى بود.
در روایت دیگری است که: چون امام حسین(ع) محاصره شدند، فرمودند: نام این سرزمین چیست؟ عرض شد: کربلاء. فرمودند: پیامبر(ص) راست گفت. همانا اینجا زمین کرب(اندوه وماتم) و بلا(سختی و امتحان) است.
اینجا
محل توقّف و شهادت ما است-1
امام(ع) پرسید: نام اینجا چیست؟ گفتند: کربلا. فرمود: دشت
اندوه و بلا. پدرم در عبور خود به صفین، که من نیز همراه او بودم، به اینجا گذر
کرده و ایستاد و از نام آن پرسید. و چون از نام آن خبر دادند، فرمود: همین جاست
محل کاروان آنان و همین جاست جاى ریختن خونشان. پرسیدند: از چه مىگویى؟
فرمود: از بلاى سنگینى براى آل محمد(ص) که در اینجا فرود مىآیند.
سپس امام حسین(ع) مشتى از خاک آن برداشت و بویید و فرمود: به خدا سوگند این همان
سرزمینى است که جبرئیل به رسول خدا(ص) خبر داد که من در آن کشته مىشوم.
ام سلمه خبرم داد و گفت: جبرئیل نزد پیامبر(ص) بود و تو با من. تو گریستى،
پیامبر(ص) فرمود: فرزندم را بگذار. من تو را گذاشتم و پیامبر(ص) تو را گرفت و بر
دامن خود نشاند. جبرئیل پرسید: آیا او را دوست مىدارى؟
فرمود: آرى. گفت: امّت تو او را مىکشند.
چنانچه خواسته باشى، خاک زمینى را که در آن کشته مىشود،
به تو بنمایم؟ فرمود: آرى. پس جبرئیل بال خود بر دشت کربلا گشود و آن را به او
نمایاند.
اینجا محل توقّف و شهادت ما است-2
و در روایتى از ابومخنف نقل شده که: همه رهسپار شدند تا در روز چهارشنبه به دشت
کربلا رسیدند. ناگهان اسب امام(ع) ایستاد. امام(ع) از آن پیاده شد و بر اسب دیگرى
سوار شد. آن نیز حرکت نکرد. هفت اسب عوض کرد، ولى هیچ کدام حتى یک گام جلوتر
نرفتند. امام(ع) چون این امر شگفت را دید، پرسید: نام
این سرزمین چیست؟ گفتند: غاضریه. فرمود: آیا
نام دیگرى دارد؟ گفتند: نینوا. فرمود: نام دیگرى؟ گفتند: ساحل فرات. باز پرسید:
نام دیگرى دارد؟ گفتند: کربلا. امام(ع) آهى کشید و فرمود: دشت
اندوه و بلا! سپس فرمود: از اینجا کوچ نکنید که به خدا سوگند اینجا خوابگاه شتران ما و جاى ریختن
خونهاى ما و هتک حریم ما و محل شهادت مردان ما و ذبح کودکان
ماست. به خدا سوگند همین جا [ عاشقان حق ] قبرهاى ما را زیارت کنند و جدّم رسول
خدا(ص) به این تربت نویدم داده است و در فرموده او خلاف نیست».
اینجا محل توقّف و شهادت ما است-3
قندوزى گوید: همه رهسپار شدند تا به دشت کربلا در آمدند. ناگاه اسب امام(ع) ایستاد
و هرچه تلاش فرمود، حتى یک گام پیش نرفت. امام(ع) پرسید: نام این
سرزمین چیست؟ گفتند: کربلا. فرمود: به خدا سوگند اینجا دشت اندوه و بلاست. همین جا مردان ما کشته و زنان ما
بىیاور مىشوند،
اینجا محل قبرهای ما و حشر ماست و این را جدم پیامبر(ص) به من فرمود.
اینجا محل توقّف و شهادت ما است-4
ابومخنف گوید: امام(ع) چون به کربلا رسید فرمود: بایستید،
حرکت نکنید. به خدا سوگند اینجا خوابگاه شتران ما و محل توقّف کاروان ماست. در
اینجا خونهاى ما را مىریزند
و حریم ما را مىشکنند و اینجا محل
قبرهاى ما و حشر و نشر ماست.
اینجا محل توقّف و شهادت ما است-5
سپس فرمود: آیا این سرزمین کربلا است؟ گفتند: آرى یا بن رسول اللّه(ص)
فرمود: اینجا موضع گرفتارى و بلاء میباشد. یعنى اینجا محل خوابیدن شتران ما
است، اینجا محل خیمه و اثاث ما است. اینجا محل شهادت مردان ما میباشد. اینجا محل
ریختن خونهاى ما است.
امام(ع) اراضى را که در آن قبر اوست از مردم نینوا و غاضریه به شصت هزار درهم خریدارى کرد و آن را به ایشان صدقه داد و شرط فرمود تا (عاشقانش را) به قبرش رهنمون شوند و زائرانش را تا سه روز میهمانى کنند.
سپس
امام(ع) فرمان داد تا خیمههاى بانوان و فرزندان را به پا
دارند و خود در حالى که سخت متأثر بود سرگرم اصلاح شمشیر و ابزار جنگى خویش شده و
این اشعار را زمزمه مىکرد:
اى عراقیان! آیا دوست صمیمى دارید؟* و آیا در
بزرگان خود صاحب فضیلتى دارید؟
داورى نهایى این کار با خداست * و هر زندهاى،
طىکنندة راهى است.
من از این شتر راهوار و اسب تندرو جدا نخواهم شد *
و هر چیزى، وسیلة راهنمایى است.
الف)ابن زیاد به امام(ع) نوشت: اما بعد اى حسین! از ورودت به کربلا آگاه شدم. امیر مؤمنان! یزید به من نوشته که سر بر بستر نرم خود ننهم و از خوردنى سیر نشوم تا تو را [ کشته و ] به لقاى لطیف خبیر برسانم، مگر آنکه به فرمان من و یزید درآیى، و السّلام. امام(ع) چون نامه را خواند آن را افکند و فرمود: رستگار نباشند مردمى که خشنودى خلق را بر غضب خدا مقدم داشتند. ب)فرستاده ابن زیاد گفت: اباعبدالله! پاسخ نامه چیست؟ فرمود: برای او در پیش ما پاسخى نیست، زیرا عذاب خدا بر وى حتم گردیده است. فرستاده به سوی ابن زیاد برگشت و جواب را گفت. ابن زیاد چون پاسخ امام(ع) را شنید، بسیار خشمگین شد.
توضیحات:
الف)کلام امام (ع) در پاسخ به نامة ابن زیاد، ارتباط زیادی به برنامههای مد نظر ایشان ندارد، بلکه این بخش از کلام امام(ع)، بیشتر در ارتباط با رفتار دیگران در قبال این برنامهها میباشد و تبعهای که این رفتارها برای آنها خواهد داشت. زیرا گاهی از اوقات انسان در پی جلب رضایت یک مخلوق میباشد و این در حالی است که رضایت آن مخلوق با رضایت خالق منافاتی ندارد و باعث سخط خالق نمیشود. در این صورت و با در نظر داشتن بعضی از شرایط، برای انسان اشکالی ندارد که آن کار را انجام دهد؛ اما اگر کسی بخواهد رضایت مخلوق را در حالی که مستلزم نارضایتی و سخط خداوند متعال باشد ترجیح دهد، اثر وضعی این ماجرا بسیار شدید است.
ب)
اثر وضعیاش این است که بلافاصله امر عذاب بر او مستولی میشود
و البته آن امر تا به صورت مادی محقق شود وآن عذاب به صورت مادی نمود پیدا کند و
آن فرد در عالَم مادی متوجه آن عذاب شود، ممکن است کمی زمان
ببرد، اما آن امر در اطراف او باقی می ماند و هر جا برود همراه او خواهد بود و هیچ
وقت از او جدا نمیشود.
لذا به محض اینکه ابن زیاد این نامه را مینویسد، امر این عذاب بر او
مستولی میشود و مدتی بعد یعنی زمانی که مختار از او انتقام می گیرد، این
عذاب در عالَم مادی به او اصابت میکند.
طبرى از ضحاک بن عبدالله مشرقى نقل کرده که گفت: من با مالک بن نضراء رحبى خدمت امام حسین(ع) رسیده و سلام کردیم و نشستیم. امام(ع) پاسخ ما را داده و خوشآمد گفت و پرسید: براى چه آمدهاید؟ گفتیم. آمدیم تا بر تو سلام گفته عافیتت را از خدا بخواهیم و نیز با تو تجدید پیمان کنیم و اخبار مردم کوفه را به تو برسانیم. مردم کوفه براى جنگ با تو گرد آمدهاند. اینک تصمیم خود را بگیر. امام(ع) فرمود: خدا مرا بس است و او خوب وکیلى است. ما شرمسار شده و خداحافظى کردیم و دعایش گفتیم. فرمود: چه مانعى دارید که مرا یارى کنید؟ مالک ابن نضر گفت: من مقروض و عیالوارم. و من گفتم: من نیز مقروض و عیالوارم، ولى اگر بگذارى تا آن زمان که برایت سودمندم با تو باشم و چون بى یاور شدى [و دفاعم سودى نداشت] به راه خود روم، در خدمت حاضرم. امام(ع) فرمود: توآزادى. من نیز ماندم.
امام الباقر(ع) فرمودند:
حسین بن علی(ع) از کربلا نامهای به محمد بن علی(حَنفیه) نوشتند که: بسم اللّه الرحمن الرحیم، از سوى حسین بن على به محمد بن على و افراد بنىهاشم که نزد وى مىباشند، اما بعد: گویا دنیایى وجود نداشته و گویا که آخرت همیشگی است.